موتورش را فروخت تا لوازم اعزام به سوریه را تامین کند
ایشان ابتدا در رشته الکترونیک مشغول به تحصیل شد اما پس از گذشت سه ماه، از ادامه این رشته انصراف داد و یک سال بعد با انتخاب رشته حقوق باز نتوانست آرام بگیرد و از آسمانها دور بماند و علاقه او باعث شد که مراحل گزینش و تستهای پزشکی خلبانی را پشت سر بگذارد تا وارد دنیای آسمانی بشود.
این شهید بزرگوار در شامگاه روز بیست یکم آبان ۹۴ پس از عملیات آزادسازی شهر العیس در حومه حلب سوریه به همراه شهیدان احمد اعطایی، محمد رضا دهقان امیری و سید مصطفی موسوی، غریبانه به شهادت میرسد.
اینها تنها گوشهای از زندگی پربرکت شهید مسعود عسگری از شهدای مدافع حرم است. ایام رحلت حضرت زینب(س) بهانهای شد تا با زهرا نبیلو، مادر این شهید مدافع حرم به گفتوگو بنشینیم. مادری که وقتی از او میپرسیم «آیا با رفتن مسعود به سوریه مخالفت نکردید؟» بدون درنگ پاسخ میدهد «اصلا».
آن چه که در ادامه از برابر دیدگان شما میگذرد، مشروح گفتوگوی تفصیلی تهران نیوز با زهرا نبیلو مادر شهید مسعود عسگری است.
ابتدا بفرمایید چه شد که فرزند شما تصمیم گرفت به سوریه برود؟
اواخر سال ۹۳ که به سوریه رفت، به ما گفت که به ماموریت میرود و حتی محلش را هم نگفت. وقتی برگشت، خودم متوجه شدم که سوریه بوده است.
چند بار اعزام شدند؟
اعزامهایش کوتاه کوتاه بود. دو بار یک هفتهای و یک بار هم سه روزه رفت. فقط آخرین بار بود که ماموریتش را به طور کامل یعنی ۴۰ روزه رفت.
نپرسیدید که چرا بدون اطلاع دادن به شما به سوریه رفته است؟
پسر من از اول در این راه قدم برداشته بود. ما آمادگیاش را داشتیم چرا که مسعود در فتنههای ۸۸ هم حضور فعال داشت و باید چنین راهی را انتخاب میکرد.
نخستین اعزامش به سوریه را به ما نگفت و فقط گفت که دارد به ماموریت میرود. بعد از سه روز که برگشت، من از نوشته روی کاکائوهایی که آورده بود متوجه شدم که به سوریه رفته بوده است.
بعد که متوجه شدم، ماجرای اعزامش را برایم تعریف کرد. یادم هست که سردار سلیمانی را در هواپیما مشاهده و خیلی ذوق کرده بودند.
توانمندیهای زیادی داشت اما کسی نمیدانست. پسر ساکتی بود. عکسها و فیلمهای کارهایش را به من نشان میداد اما دوست نداشت بقیه متوجه مهارتهایش شوند.
خبر شهادتش را چگونه به شما رساندند؟
شب اول ماه صفر شهید شد. مسعود، فرمانده تکاوران بوده و فقط ۵ متر با توپ ۲۳ فاصله داشته است.
لحظه شهادت مسعود را خودم متوجه شدم. مسعود بعد از نماز مغرب و عشاء شهید شد. ما روز آخر محرم قبل از اذان مغرب در خانه یکی از دوستانم مراسم زیارت عاشورا داشتیم.
مراسم ما تمام شد. خودم آن موقع متوجه نبودم ولی دوستانم تعریف میکردند که خیلی بیقرار بودهام و به دوستانم اصرار میکردم که مجلس را ترک نکنند. دوستم به دخترش گفت «معصوم جان بلند شو بریم» که من یک لحظه فکر کردم گفت «مسعود جان» و فشار زیادی به قلبم وارد شد.
من به کسی نگفته بودم که مسعود به سوریه رفته است. به قدری فشار قلبم زیاد بود که مدام با خودم میگفتم مسعود یا مجروح و یا شهید شده است. فردای آن شب مشغول به تمیز کردن خانه شدم و منتظر بودم تا خبر شهادت مسعود را به من بدهند.
چندین تیم هماهنگ شده بودند تا خبر شهادت مسعود را به من بدهند. به قدری کم طاقت و ضعیف بودم که کسی توانایی دادن خبر شهادت مسعود به من را نداشت. نماز مغرب را خواندم که برادرم زنگ زد و از فرزندم پرسیده بود که «پدرت امشب به کدام مسجد میرود؟».
آن شب همه به خانه ما آمدند و من هم تعجب کرده بودم چرا که بستگان ما معمولا در روز آخر محرم به هیئت میروند. دو برادر و تنها خواهرم به خانه ما آمدند و من هم به آنها گفتم که «مسعود شهید شده و شما آمدهاید تا خبر شهادتش را به من بدهید».
آنها به من گفتند که مسعود مجروح شده است. من گفتم به من دروغ نگویید، من میدانم که مسعود شهید شده است. وقتی این جمله را گفتم، برادر کوچکم من را در آغوش گرفت و شهادت مسعود را تبریک گفت.
بعد از شهادت آقا مسعود، کسی بود که از کار خیر پنهانی ایشان خبر بدهد؟ یا کسی بود که به برادر شما مدیون باشد؟
مسعود کار رسمی و ثابت نداشت. قبل از شهادت مسعود، یکی از همسایهها برای من یک فتوکپی شناسنامه و دو قطعه عکس آورد و گفت «این مدارک را به حاجی کوچیکه(مسعود) برسونید». وقتی من دلیل را پرسیدم، گفتند که آقا مسعود میخواهد پسر ما را به سرکار بفرستد.
یک بار دیگر هم که به مزار مسعود رفته بودم، یک نفر آمد و به من گفت که آدم خوبی نبوده و مسعود او را به بهشت زهرا(س) میبرده و راه را نشانش میداده است. آن شخص تعریف میکرد «برای خرید موتور به گمرک رفتیم که قیمت موتور مد نظرم ۱ میلیون و ۲۰۰ هزار تومان بود اما فقط ۵۰۰ هزار تومان داشتم که ۷۰۰ تومان آن را مسعود داد و هیچوقت پولش را از من نگرفت».
مسعود دوست نداشت کسی از کارهایش اطلاع داشته باشد. به مسجد محل هم که میرفت، نمازش را میخواند و سریع برمیگشت.
شهید مصطفی نبیلو، برادر شما و از یادگاران دفاع مقدس بودند و طبیعتا پر کشیدن خواهرزاده برایشان خیلی سخت بوده است. ایشان چه واکنشی به شهادت شهیدمسعود عسگری داشتند؟
در معراج که بودیم، بلندترین صدای گریه مربوط به برادرم میشود. شهید نبیلو در کمیته امداد کار میکرد و پاسدار نبود که بتواند به راحتی برود. ۸ ماه دوندگی و تلاش کرد تا بتواند به سوریه برود. هر جا که میرفت، با رفتن او مخالفت میکردند.
در برههای موضوعی تحت عنوان «پول گرفتن مدافعان حرم» شد. چه واکنشی به این موضوع داشتید؟ آیا وقتی این مطالب را مطرح میکردند، ناراحت نمیشدید؟
احمق بودن دشمنان در همین جا ثابت میشود که هر کدام مبالغ مختلفی را مطرح میکنند و در این مورد اتحاد ندارند. اگر این اعداد درست بود، یک رقمی را میگفتند که خود من هم باور کنم. اگر پسر من پول گرفته، پس چرا موتور ۶ میلیون تومانی را ۴ میلیون فروخت تا وسایل اعزام به سوریه را فراهم کند؟
مسعود عزیزترین کس من بود و در همه کارها کمکم میکرد. من اگر هدف والایی نداشته باشم، برای چه باید فرزندم را به میدان معرکه بفرستم؟
انتهای پیام/